A SECRET WEAPON FOR داستان های واقعی

A Secret Weapon For داستان های واقعی

A Secret Weapon For داستان های واقعی

Blog Article

اما اینکه آیا این گزارش‌ها صرفاً داستان‌های ترسناک ارواح هستند یا خیر، معلوم نیست.

اگرچه وکیل لوتزها ادعا کرد که این خانواده به او اعتراف کرده‌اند که داستان‌های ارواح ظاهراً واقعی خود را جعل کرده‌اند، این زوج اصرار کردند و یک تست دکتر دروغ انجام دادند.

در سال ۱۹۹۲، زمانی که مالک مزرعه میرتلز در لوئیزیانا از این ملک (به‌عنوان بخشی از الزامات شرکت بیمه) عکس گرفت، اتفاق قابل توجهی رخ داد.
راستان نامه
اما یک راه‌حل وحشتناک دیگر برای جلوگیری از به اشتباه دفن شدن افراد زنده معایناتی برای تشخیص صحیح مرگ برود. در واقع،‌ در معاینات تشخیص مرگ گاهی انگشتان دست فرد را قطع می‌کردند یا حتی در مواردی ستونی از دود تنباکو را به درون روده‌ی فرد می‌فرستادند.

شبی پدری همراه دخترش، در جاده‌ای کم تردد در بیرون شهر رانندگی می‌کرد. آن‌ها کل روز را نزد مادر دخترک که در بیمارستان بستری بود سپری کرده بودند و شب هنگام در حال برگشت به خانه بودند. دختر در حالی که به صدای ضربات قطره‌های باران روی سقف ماشین گوش می‌کرد، خواب چشمانش را سنگین و شروع به چرت زدن کرد.

الیزا لام تنها جدیدترین مورد در این هتل بود. تاریخ تسخیرات ادعا شده، به افتتاحیه هتل در سال ۱۹۲۷ بازمی‌گردد و دارای ۱۶ قتل، خودکشی و رویدادهای بی‌شمار دیگری است که باورشان بسیار سخت است.

خواهرزاده وینچستر، ماریون، تمام دارایی‌های او را به ارث برد که بلافاصله آن‌ها را به حراج گذاشت.

۱۱ داستان واقعی ارواح، از هتل «درخشش» تا «هورناک آمیتیویل»

برخی می‌گفتند وقتی از میان یخ افتاد باردار بود. دیگران می‌گفتند این آجری به سر او بود که او را در آن فرو برد.

همراهی نکردن او باعث شد من هم بیشتر اوقات در خانه تنها باشم و کاری برای انجام دادن نداشته‌ باشم. دنیای ما به کلی با هم متفاوت بود، نگاهمان به زندگی فرق داشت، من دوست داشتم چیزهایی را تجربه کنم که او خیلی پیش‌تر از اینها تجربه کرده ‌بود و حالا هیچ جذابیتی برایش نداشت. تا یادم نرفته بگویم ما از نظر ظاهر هم خیلی با هم فرق داریم و تا به حال چندین بار شده ‌است که وقتی به خرید رفته‌ایم ما را به عنوان پدر و دختر دیده‌اند.

وقتی وارد اتاق خواب مولی شد، تقریبا چشماش سیاهی رفت… توی اتاق، بدن مولی انگار که توی حوضچه خون افتاده بود.

بنابراین، بدون هیچ پمپ سالم و درحالی‌که کاملاً از مسیر خارج شده بود، کاپیتان تصمیم گرفت کشتی را رها کند تا سعی کند افراد خود را نجات دهد.

وقتی از پنجره مغازه اسباب بازی فروشی عبور می کردن، دختر بچه بازوی مادرشو گرفت و بهش گفت که میخواد داخل این مغازه رو ببینه.

دختر پدرش را در آیینه جلوی ماشین نظاره کرد که با گام‌هایی خسته در زیر باران به سمت پایین جاده می‌رفت تا در سیاهی شب از دیده پنهان شد. یک ساعت از رفتن پدرش می‌گذشت. دخترک در شگفت بود که پدرش چرا هنوز بعد از این همه وقت بازنگشته است. او بسیار نگران بود چرا که پدرش تا آن موقع باید برمی‌گشت. در همان هنگام، نگاهی به آیینه جلوی ماشین انداخت و شمایلی را دید که از دور به سمت ماشین حرکت می‌کرد.

Report this page